سر درد دارم ، چیزهای مختلفی توی مغزم وول میخورن، بیشتر از همه خواب دیشب که وقتی بیدار شدم باورم نمیشد خواب بوده باشه.. همه چیز خیلی واقعی بود و بیش از حد دلپذیر.. خونه ای که میشه گفت خونه ای بود که همیشه آرزوم بود توش زندگی کنم.. از بعد از کتاب اخیری که خوندم کمی خوابها برام جدیتر شدن و حس میکنم باید دنبال معنایی توشون باشم اونم وقتی یک خوابی بدون هیچ دلیل بیرونی تو ذهنم پدیدار میشه..

یه تراس با سقف شیشه ای داشت که انگار کل آسمون از توش پیدا بود و خیلی عجیب بود که با اینکه اطراف پر از ساختمون و خونه بود هیچ ساختمونی مانع دیدش نمیشد.. یه سالن بزرگ و یه اتاق نشیمن که انقدر بزرگ بود که وقتی نگاش میکردم حس شعف خاصی بهم دست میداد یه جورایی شکوهش منو گرفته بود انگار.. حس خیلی خوبی داشتم از بودن اونجا.. ولی انگار دهنم هنوز قبول نکرده بود که بالاخره تونستیم بریم و تو همچین خونه ای زندگی کنیم..